شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

کوچولوی آرزوهام

پسر مامان

همه جارو تمیز کرده بودم.....مثل همیشه....اثر انگشتان کوچکش در نقطه نقطه ی خانه به جا مانده بود.....اثر کف دست های چسبناک شکلاتی اش!!!!! همه جا را تمیز می کردم و جای غر زدن و ابراز ناراحتی از داشتن چنین کودک شیطون و پرجنب و جوشی ، قربان صدقه اش می رفتم.....یاد شیطنت هایش می افتادم و خنده ام میگرفت......نمی دانم شاید حتی دلم نمی آمد جای دستانش را از روی شیشه ی میز پاک کنم!  همه جا را تمیز کرده بودم.....همه جا برق میزد و دلم خوش بود....از همان خوش بودن های الکی ...... از همان دلخوشی  هایی که می دانستم دو دقیقه هم پایدار نیست.....که میدانستم دو دقیقه بعد بازهم خانه مان رو هواست.....اما باز هم دلخوش بودم......دلخوش از برق زدن وجب به و...
28 بهمن 1394

بهار عمر مامانش

وقتی تو نیستی من هم تنها ترین اتفاق بی دلیل زمینم تو بی بدیلی.... مثل.....مثل... مثل هیچکس.... تو بی همتایی بی همتا مثل خودت فقط و فقط مثل خودت. تو ای بهار عمر من.... تو سرسبزی زندگی خاکستری منی نبودنت.....نبودن تمام دنیاست تو نیستی و جهان مملو از خالی ست.. بیا که بی تو من غم دوصد خزانم. ...
18 بهمن 1394

گاهی دلتنگت میشوم

میخام هرچی که تو دلم میگذره برات به رشته تحریر دربيارم!یه وقتایی هست که دلتنگت میشم.دلتنگ همون چهره ی رویاییت....چشمای قهوه ایت یا شایدم مشکیت....محو صورت مثل ماهت میشم و نمی تونم برات توصیفش کنم....اما مطمئنم که همونی هستی که تصور می کنم....تو خیلی شیرین زبونی....کلمات و اشتباه میگی وگاهی جابه جا....و من عاشق لحن شیرین کودکانه ی تو ام....دوست دارم وقتی حرف میزنی دستام و بذارم زیر چونه ام وفقط نگات کنم.....تو عالم خیالم وقتی خیال پردازی میکنی و از چیز های عجیب و غریب حرف میزنی ، چشمامو گرد میکنم ......تعجب میکنم و میگم راس میگی؟؟؟؟ و تو ذوق میکنی که همه ی حرفا و خیالات کودکانه ات رو باور کردم! یه وقتایی دلتنگت میشم دلم میخاد برات بنویسم اما ...
11 بهمن 1394
1